بسم الله الرحمن الرحیم
صلی الله علیکم یا اهل بیت النبوه و لا سیما مولانا بقیه الله روحی فداه
به نام خالق یکتا
ودرود و سلام بر انبیاء و شهدا
خداقوت رفقا
داشتم سوره ی مومنون رو با خودم نجوا می کردم خیلی لذت بخش بود گفتم تو وبلاگم بذارم به این امید که برا شما هم لذت بخش باشه.آمین
و….آنجا که رب الاربابمان! آری همان خالق بی همتای مهربان (و نوازش گر غرق شدگان در هیاهوی امواج هراسناک دنیای سهمگین که ساحلش بسی ناپیداست برای آنان که پاروی غایق اهدافشان را بر خلاف مسیر زده اند) برایمان قصه ی خلقت را بیان می فرماید از آن عشق و حوصله ای که در آفریدن ما به کار بسته و شروع می کند…
مومن؛ یعنی ای بنده ای که عبد معبودی همچون منی (که غیر ازمن معبودی نیست تو را ) انتظارم این است که بدانی در درجه ی اول باید مومن باشی تا بتوانی لغات قصه ام را مفهوم شناسی کنی. خوب حال که ادعای ایمان کرده ای و می خواهی گوش فرا دهی به داستانم ؛داستانی که بر خلاف واژه های سرهم دوران کودکی ات که برای خواباندنت بود برای بیدار کردن توست و برای تحرک و رستگاری ات.
یکی بود یکی نبود اون کسی که یکی بود فقط و فقط خدا بود اونیم که نبود همه بودند که….
و اما خدای یکی ی روزی نشست و شاکله و ترکیب بند ی چیزی رو سرهم کرد بله عزیزانم اون ی چیز انسان بود خدا گفت: اونی که من می خوام خلق کنم باید رستگار بشه اما برای این هدف باید اول از هرچیز بهم ایمان بیاره….
البته باید بهش بفهمونم که ایمانش وقتی به درجه قبول وکمال می رسه که اهل نماز باشه و تو نمازش خاشع… مومنون…الذین هم فی صلاتهم خاشعون…
راستی خشوع رو باید بفهمه که یه چیز درونیه یعنی با تمام وجودش حضورمو احساس کنه
تو درجه ی دوم مخلوق من از لغو و بی هوده گفتن که سودی واسش نداره روشو بر می گردونه
بعدش احساس مسولیت می کنه در قبال بنده های دیگرم (اگر اونجوری که میخوام بشه؟!!! تموم هستی رو به پاش میرزم..)
دیگه اینکه عفت و حیاشم حفظ میکنه و مراقب حریم ها هست ولی ی جاهایی براش آزادی قرار می دم که دیگه کسی نتونه سرزنشش کنه
ی گزینه ی دیگه اینکه به عهدش وفا کنه درست مثل خودم که قول میدم اگر اون طوری که می خوام بشه وارث بهشتم میکنم
اما این مخلوق که ازش همین چند خواسته رو دارم تو درگاهم و پیش همه ×احسن الخالقین × معرفیش میکنم هر چند اگر خودش پی ببره به خلقتش، تموم حواسش بیش از انتظارم بهم جلب میشه..
نحوه ی خلقتشم به این شکلیه که دارم ترسیم می کنم گل رو ورز میدم بعد از گل نخستین تو یه جای امنی به اسم رحم ی فرشته ای به اسم ×مادر×قرارش می دم بعدنطفه تبدیل به علقه بعدش مضغه بعد استخون و بعدشم گوشت اما مرحله ی اصلیش این قسمته که از روح خودم بهش میدم بعد به عنوان احسن الخالقین معرفی میشه
خلاصه اینکه داستانمون خیلی سر درازی داره اما ی روزی می رسه که بنده ام ازم نا امید می شه می دونید چرا؟ چون باورش کمرنگ شده کاش می دونست که من ازش غافل نیستم و برای زندگیش کلی برنامه دارم…
شما براش این قصه ی ساده رو تعریف کنید که:
ی روز یه محقق و دانشمندی میره زندان با رئیس زندان و قاضی صحبت میکنه که من ازتون می خوام یکی از این زندانیانی که حکم اعدامشون حتمی شده رو بدید به من ی آزمایش روش انجام بدم اگر مرد که کار شما راحت میشه اگرم نه! که پسش میارم خودتون کارش رو تموم کنید
…قبول میکنن×
محقق داستان ما وقتی دستا و چشمای اعدامی رو میبنده یه تیغ کوچولو می کشه رو پوستش و ی شیلنگ آب ولرم یواشکی میذاره رو دست طرف؛ اون شخص باخودش فکرمیکنه خوب داره قطره قطره خون از بدنم خارج میشه سر فلان قطره و لحظه که رسید قطعا میمرم طبق برآورد خودش سر اون تخمینی که زده بود رسید. و…………!مرد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
آره بنده های خوب من اون اعدامی اعتقاد و باور داشت به اینکه خون از بدنش خارج میشه پس می میره در حالی که حتی یک قطره هم ازش خون خارج نشد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بخودم قسم اگر بهم باور داشته باشید هیچ وقت نصفه ی را نمی مونید…..
به خودم قسم حواسم بهتون هست…..
بخودم قسم ازتون غافل نیستم…..
باورم کنید………………
وما کنا عن الخلق غافلین